راه جذب افراد از نگاه قرآن
وقتی پوست دست یا صورت شما خشک و خشن می شود چه می کنی؟ سمباده می کشی؟ سوهان می کشی؟ سنگ پا می کشی؟ نه! چرا؟ چون این ها همه زبر و خشک و خشن اند و نه تنها پوست را نرم و لطیف نمی کنند، بلکه آن را زخمی و خونین هم خواهند ساخت به همین خاطر شما با پماد یا کرم که خود نرم و لطیف است با آن رفتار می کنید و پوست نیز نرمی و لطافت و طراوت خود را باز می یاید.
یوسف علیه السلام اگر زیبا بود یکی از زیبایی های او نرمش و انعطاف او در برابر برادران خود بود. شما ببینید برادران یوسف با وجود آنکه در نهایت عجز و ناتوانی و ذات و زبونی بودند چه جسارت تلخ و بزرگی به یوسف کردند و یوسف نیز که در اوج قدرت و توانایی و عزت و وقار بود کوچکترین رفتار با ایشان نکرد بلکه نرم و ملایم برخورد کرد.
برادران وقتی پیمانه در بار بنیامین پیدا شد گفتند: قَالُوا إِنْ یَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ
گفتند: اگر او دزدی کرده، برادرش نیز، پیش از این دزدی کرده بود یعنی اگر امروز بنیامین دزدی می کند، کار تازه ای نیست، بلکه ریشه دار است و مادرزادی؛ چون او برادری به نام یوسف داشت که او هم دزد بود!(این تهمت به یوسف علیه السلام داستانی دارد.) (77، یوسف)
در اینجا به مادر یوسف توهین می شود و هم به برادرش و به خودش هم نسبت ناروای سرقت و دزدی می دهند …
امروز که یوسف بر تخت نشسته است او را محسن خطاب کرده و نیکوکار می بینند و این همان یوسفی است که در زندان نیز او را چنین یاد می کردند که تو نیکوکاری و این نشان می دهد که این بالا و پایین ها یوسف را هرگز بالا و پایین نکرد؛ درست مثل گل که هر کجا باشد کار خود را می کند خواه بالای قله اورست و یا در عمق دره های هیمالیا؛ هر کجا که باشد همان بوی خوش را دارد.
در بیان داستان پیامبر و اخلاق ایشان می فرماید: فَبِمَا رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَلَوْ کُنْتَ فَظًّا غَلِیظَ الْقَلْبِ لانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِکَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَشَاوِرْهُمْ فِی الأمْرِ فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُتَوَکِّلِینَ: به رحمت الهی ، با آنان نرمخو و پرمهر شدی. اگر تندخو و سخت دل بودی بی شك از پیرامون تو پراكنده می شدند، از آنان درگذر و برایشان آمرزش بخواه و در كارها با آنان مشورت كن و چون تصمیم نهائی را گرفتی بر خدا توكل كن كه خداوند، توكل كنندگان را دوست می دارد. (159، آل عمران)
این جا می تواند برای من و شما یک تذکر و ترمزی باشد که مراقب کلاممان در هنگام عصبانیت ، هنگامی که دیگران رفتار خشونت آمیز،توهین و بی ادبی در برابر ما دارند باشیم که اگر می خواهیم همچون یوسف علیه السلام ماندگار باشیم، و خود را پیرو سنت رسول خدا صلی الله و علیه وآله می دانیم، باید اخلاق یوسف گونه و مدارا داشت.
این مدارا به عنوان مکمل ایمان مطرح شده است چرا که کسی که مدارا می کند در واقع آستانه تحمل خود را در مقابل رفتارها، اعمال، تصورات و تفکرات دیگران بالا می برد و به عبارت دیگر وقتی این ظرفیت بالا می رود یعنی دارد بر نفس خودش غلبه پیدا می کند و ایمان یعنی بالا بردن درجات الهی انسان، تقوا یعنی انسان را به قدرتی برساند که خودش را باز بدارد لذا همان گونه که خود ایمان و تقوا دو عامل بالا برنده مدارا هستند، مدارا نیز مکمل ایمان و تقواست.
مدارا صرف نظر كردن از دنیا و مقام خود براى اصلاح دین یا دنیاى مردم است، مدارا یعنى نسبت به افراد كم ظرفیّت و كج فهم و فرارى، عفو و اغماض داشته باشیم تا جذب مكتب شوند.
باید اهل مدارا و عفو و تغافل و سعه صدر و گذشت بود و تا می توان از خطای دیگران گذشت، همچون یوسف كه برادران خطاكار خود را پس از پشیمانى توبیخ نكرد و فرمود: « لا تَثْریبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ…» (سوره یوسف، آیه 92) و بدین وسیله مردم را زیر پوشش محبت خود به اسلام و دین جذب کرد نه با بی اخلاقی از هرچه اسلام و دین و دینداری است طرد کرد.
در بیانی پیامبر صلى الله علیه وآله فرمود: «بعثتُ بمداراة الناس» (نهج الفصاحة، حدیث 1093) من مبعوث شدم كه با مردم مدارا كنم.
همچنین فرمود: «انّ اللّه امرنى بمداراة الناس كما امرنى باقامة الفرائض» (نهج الفصاحه، حدیث 677) خداوند به من امر كرده كه با مردم مدارا كنم، همان گونه كه امر نموده واجبات و نمازهاى واجب را انجام دهم.
و در جاى دیگر فرمودند: «انّا معاشر الانبیاء اُمرنا ان نكلّم الناس على قدر عقولهم» (كافى، ج 1، ص 23) ما پیامبران مأموریّت داریم طبق عقل و فهم مردم با آنان سخن بگوئیم.
هر حرف دلی بازگو کردنی نیست
مدارا به عنوان مکمل ایمان مطرح شده است چرا که کسی که مدارا می کند در واقع آستانه تحمل خود را در مقابل رفتارها، اعمال، تصورات و تفکرات دیگران بالا می برد و به عبارت دیگر وقتی این ظرفیت بالا می رود یعنی دارد بر نفس خودش غلبه پیدا می کند و ایمان یعنی بالا بردن درجات الهی انسان، تقوا یعنی انسان را به قدرتی برساند که خودش را باز بدارد لذا همان گونه که خود ایمان و تقوا دو عامل بالا برنده مدارا هستند، مدارا نیز مکمل ایمان و تقواست.
فَأَسَرَّهَا یُوسُفُ فِی نَفْسِهِ وَلَمْ یُبْدِهَا: یوسف جواب آن سخن در دل پنهان داشت و هیچ اظهار نکرد. و با خود گفت: قَالَ أَنْتُمْ شَرٌّ مَکَانًا: شما در وضعی بدتر هستید. (77 یوسف)
همین جا از یوسف بیاموزیم که هر سخنی را که در دل داریم بر زبان نیاوریم.
کسانی که هر چه در دل و ذهن دارند بیرون می ریزند غیرقابل تحمّل می شوند.
این زمین چرا قابل تحمل است؟ چون آنچه دارد در دل خود فرو برده است و گرنه اگر زمین آنچه در دل داشت بیرون می ریخت امروز هرگز برای ساکنان خود قابل تحمل نبود.
همین که خدا بداند کافی است
آنگاه حضرت یوسف فرمودند: وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا تَصِفُونَ: و خدا نسبت به آنچه می گوید آگاه تر است. (77، یوسف)
یعنی همین که او می داند و دانای بر همه امور است من را آرام می کند.
یادش بخیر! وقتی توی حیاط مدرسه بودیم و به جان هم می افتادیم همین که می دیدیم ناظم پشت دریچه ایستاده و از دور ناظر است آرام می شدیم و دست از پا خطا نمی کردیم و می گذاشتیم حریف هر کاری که دلش می خواهد بکند و هر چه او جسارت و گستاخی اش بیشتر می شد، ما دلخوش تر بودیم. البته این نه به آن معنا بود که ما نیز صورت را آماده می کردیم تا او سیلی هایش را بنوازد بلکه معقول و منطقی برخورد می کردیم.
بالا و پایین های روزگار، یوسف را هرگز بالا و پایین نکرد
قَالُوا یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ إِنَّ لَهُ أَبًا شَیْخًا کَبِیرًا فَخُذْ أَحَدَنَا مَکَانَهُ إِنَّا نَرَاکَ مِنَ الْمُحْسِنِینَ؛ گفتند: ای عزیز، او را پدری است سالخورده یکی از ما را به جای او بگیر، که از نیکوکارانت می بینیم. (78، یوسف)
و تو ببین امروز که یوسف بر تخت نشسته است او را محسن خطاب کرده و نیکوکار می بینند و این همان یوسفی است که در زندان نیز او را چنین یاد می کردند که تو نیکوکاری و این نشان می دهد که این بالا و پایین ها یوسف را هرگز بالا و پایین نکرد؛ درست مثل گل که هر کجا باشد کار خود را می کند خواه بالای قله اورست و یا در عمق دره های هیمالیا؛ هر کجا که باشد همان بوی خوش را دارد.
حکایت قرآنی
من هم به قدر تو با قرآن آشنايم
آورده اند كه: يكي از نوادگان شيخ مرتضـي انصـاري روزي
براي زنش كه نوعروس بود پيراهن چيت گلدار خريده بود
و شيخ كه آن را ديد؛ ابرو درهم كشـيده اعتـراض فرمـود.
پسر شيخ در پاسخ اعتراض پدر اين آيه را خواند: «قُلْ مَنْ حَرَّمَ زینَةَ اللّهِ الَّتی أَخْرَجَ لِعِبادِهِ
شيخ فرمـود: اي فرزنـد من نيز به قدر تو با قرآن آشنا هستم. اما ميداني كـه مـردم
اين شهر فقيرند و تا زماني كـه زنـان و فرزنـدان مـا را كـه
رئيس و پيشواي خود ميدانند از حيث پوشـاك و خـوراك
شبيه خود مييابند در فقر و تنگدسـتي خـويش تسـليتي و
آرامش خاطري پيدا ميكنند اما چون جامه ما را نيكـوتر از
خود ديدند؛ آنها نيز به هـوس تهيـه آن افتـاده كارشـان بـه
وامداري و كلاهبرداري ميكشد و مسلمانان به فساد اخـلاق
2 و فلاكت اجتماعي دچار ميشوند.
1.اعراف: 32 .2.ر.ك: شوخي علماء : 93.
زندگی
چرا همش میخوایم زندگی طبق مراد ما باشه
بذار یه دفعه هم مراد ما طبق زندگی باشه
قرآن کریم میفرماید:
چه بسیار مکروه هایی که به نفع شما
و چه بسیار نفع هایی که به ضرر شماس
خود را در سرا شیب جریان رودخانه زندگی شل بگیریمو بدانیم و قانون زندگی ما را روی آب میآورد
رود زندگیتان ، آرام
داستانی از بخل در قرآن كریم
داستانی عبرت انگیز در سوره ی قلم به نام اصحاب الجنه (صاحبان باغ) آمده است.
چند نفر از کشاورزان ثروتمند پدری خیر و نیکوکار داشتند که دارای باغی سبز و خرم بود و همه ساله کارش این بود که در هنگام میوه چینی، فقرا و مساکین را از محصول باغ بهره مند می ساخت و سپس مصرف سالانه ی خود را برداشت می کرد.
این عمل هم چنان ادامه داشت تا جایی که فقرا و مساکین روز شماری می کردند تا این موسم برسد. همان گونه که ذکر شد این مرد خیر این گونه رفتار می کرد؛ چرا که خود را شریک و سهیم فقرا می دانست. عاقبت وقتی این مرد بزرگ و دارای سعه ی صدر، دار فانی را وداع گفت، بعضی از فرزندانش که دارای صفت زشت خست و بخل بودند، بقیه ی وراث را هم تحریک کرده و گفتند: ما عائله مندیم و خود به محصول باغ نیازمندتریم. در نتیجه با هم تصمیم گرفتند تمام مستمندان را که هر ساله از محصول باغ بهره مند می شدند، محروم سازند. خداوند می فرماید: آنان هم قسم شدند که صبح گاه میوه را بچینند؛ یعنی همه را خود بردارند؛ و هیچ استثناء نکردند.
شواهد نشان می دهد خودشان آن چنان هم نیازمند نبودند بلکه به علت بخل این کار را کردند و حتی موقع تصمیم گیری و یا رفتن، انشاءا… هم نگفتند. خداوند هم از این حرکت آنان خوشش نیامد؛ از این رو شبانگاه که همه ی آن ها خواب بودند، و بلایی بر سر این باغ فرود آمد و همچون صاعقه ای تمام آن را سوزاند و چیزی جز مشتی زغال و خاکستر سیاه باقی نماند.
فرزندان، صبح گاه طبق قرار قبلی هم دیگر را صدا زدند؛ و گفتند که اگر می خواهید میوه ی بستان را بچینید برخیزید تا به باغستان برویم. صبح گاه آماده شدند و به سوی باغ حرکت کردند؛ در حالی که آهسته با هم سخن می گفتند: که مواظب باشید حتی یک فقیر هم داخل باغ نشود. چنان آهسته صحبت می کردند که کسی صدای آن ها را نشنود. (1)
چنین به نظر می رسد که به خاطر سابقه ی همه ساله ی عمل خیر پدر، جمعی از مساکین و فقرا چشم به راه بودند که میوه چینی شروع شود و آن ها هم به نوا برسند؛ لذا این فرزندان ناخلف چنان مخفیانه حرکت کردند که هیچ کس احتمال ندهد. و به این ترتیب صبح گاهان با چنین قصدی به سوی باغ، آن هم با عزم خودداری از بخشش به مستمندان حرکت کردند؛ زیرا از خواهش مستمندان عصبانی بودند؛ لیکن وقتی وارد باغ شدند، تعجب کردند و گفتند شاید ما راه را گم کرده ایم و عوضی آمده ایم. سپس متوجه شدند، بلایی باغ را درهم نوردیده و هیچ چیز باقی نمانده است.
این داستان به خصوص برای جوانانی که پدری صالح دارند و یا کارهای نیکی در آن خانواده جریان دارد، بسیار آموزنده است که نه تنها هرگز آن کارها را قطع نکنند، بلکه به عنوان الگو از آن ها استفاده کنند.
پی: نوشت ها
سوره ی قلم؛ آیه های 17 تا 241
منبع: تبیان