داستان کوتاهی از ح ج ا ب
نمازش که تمام شد چادر را تا کرد و گذاشت در سجاده.موهایش را پریشان کرد
و سرخاب وسفیدابی کرد و وارد مجلس مهمانی شد.فرشته سمت چپ لبخند
تلخی زد و به فرشته سمت راست گفت:انگار فقط خدا نا محرمه
نمازش که تمام شد چادر را تا کرد و گذاشت در سجاده.موهایش را پریشان کرد
و سرخاب وسفیدابی کرد و وارد مجلس مهمانی شد.فرشته سمت چپ لبخند
تلخی زد و به فرشته سمت راست گفت:انگار فقط خدا نا محرمه
همه معلم خصوصی را برای درسهای سخت ریاضی و فیزیک میخواهند. اما کمتر کسی پیدا میشود که برای درسهای زندگی معلم بگیرد. شاید فکر میکنند از معلم بینیازند؟ پس چرا آدمها اینقدر زمین میخورند؟ شاید آموزشهایشان کامل نبوده است؟
چهطور است مثل بعضی کشورها که هر نفر معمولاً با یک دکتر در ارتباط است تا مواظب سلامتی او باشد، ما هم یک دکتر زندگی داشته باشیم؟ یک معلم خوب که فوتوفن زندگی دنیایی و آخرتی را به ما نشان دهد.
برای این کار چه کسی بهتر از یک روحانی خوب و آشنا به قرآن و اهلبیت است؟ میدانید خیلی از خوبها، به خاطر ارتباط با یک روحانی خوب، خیلی خوب شدهاند؟ گول دشمن را نخوریم که دشمن میخواهد ما را از روحانیت جدا کند.
دیر کرده بود. هیچوقت برای نماز جماعت دیر نمی آمد. نگرانش شدند و رفتند دنبالش. دیدند بچه ای را سوار کولش کرده و برایش نقش شتر را بازی میکند. گفتند : “از شما بعید است ؟؟؟ نماز دیر شد.” رو به بچه کرد و گفت : “شترت را با چند گردو عوض میکنی ؟”
بچه چیزی گفت …
گفت : “بروید گردو بیاورید و مرا بخرید.”
کودک میخندید ، پیامبر هم….
هر روز که از خانه بیرون می آمد،
همین آش بود و همین کاسه.
داستان،همان داستان روز قبل
زباله و خاکروبه و سنگ و چوب
یکبار هم که شکمبه گوسفند.
بد همسایه ای بود این یهودی
حالا هم که سخت بیمار شده بود و در بستر افتاده بود.
محمد به عیادتش رفت و با مهربانی گفت:
دیدم چند روزی است پیدایت نیست
گفتند بیماری
آمده ام حالت را بپرسم.
به همین سادگی.
ایمان آورد.
یهودی ایمان آورد