داستان کوتاهی از ح ج ا ب
03 تیر 1395 توسط سالها منتظر من...
نمازش که تمام شد چادر را تا کرد و گذاشت در سجاده.موهایش را پریشان کرد
و سرخاب وسفیدابی کرد و وارد مجلس مهمانی شد.فرشته سمت چپ لبخند
تلخی زد و به فرشته سمت راست گفت:انگار فقط خدا نا محرمه